کوروش دادار | کوروش طاهری (دادار)، وکیل برجسته عضو کانون وکلای فارس، با دفتری در شیراز و ونکوور کانادا، نمونهای از اخلاق حرفهای است. ایشان علاوه بر تخصص در حقوق، شاهنامهپژوه و محقق زبان فارسی نیز میباشد. آقای طاهری با دانش عمیق در قوانین شیراز و تعهد به ارائه بهترین خدمات حقوقی، بهویژه در زمینه پروندههای مهاجرتی، شناخته شده است. به عنوان استاد دانشکده حقوق و وکیلی موفق، ایشان با ارائه مشاورههای دقیق و کارآمد، موکلین خود را در رسیدن به بهترین نتایج یاری میرساند. دفتر ایشان در شیراز واقع در خیابان قصردشت، نبش عفیفآباد، ساختمان ۵۵۵ اسکوپ ۲ میباشد. |
---|
به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند هست و خداوند نیست / همه بندگانیم و ایزد یکیست
پیشگفتار
نخست آفرین کنم بر دادگر / خداوند مردی و داد و هنر
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین / ازو باد بر شاد روم آفرین
درود و آرزوی شادمانی، تندرستی و رواندرستی؛ نوشتن و گفتن از شاهنامه فردوسی هزار دانش را نیز کم است، چون برای بهتر دانستن شاهنامه باید بسیاردان بود. واژه فرهنگ در جای جای شاهنامه بسیار آمدست و فردوسی میفرماید که دارایی و جایگاه و مانند آن اگر با فرهنگ آمیخته و همراه باشد برای آدمیان سودمند است. دارایی، بی داشتن فرهنگ خوار و زار و سست است. او میفرماید:
گهر بیهنر خوار و زارست و سست / به فرهنگ باشد روان تندرست
فرهنگ در شاهنامه همه رفتارهای نیکو و ارزشمندست و همیشه با هنر همراه است.
خرد باید و گوهر نامدار / هنر یار و فرهنگش آموزگار
فرهنگ در شاهنامه باارزش ترین است و مجموعه ای از رفتارهای سودمند را میگوییم که به ما نام و نشان زندگی و کار و چگونگی آن را میآموزد. ما به پیروی از فرهنگ است که با سختیها و دشواریها روبرو میشویم و آنها را آسان میکنیم. فرهنگ سرچشمه همه رفتارها، گفتارها و کردارهای ماست. هرچه فرهنگ غنیتر و ژرفتر، زندگی و کار آسانتر. ما در فرهنگ است که نماد و نمود پیدا میکنیم و اعتماد و باورپذیری همگانی چه در سرزمین خود چه در سرزمینهای دیگران را به دست میآوریم و میتوانیم اعتماد دیگران را به دست آورده و با آنان دوستی نموده و پیوندهای ریشهدار عمیق اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و چه بسا سیاسی برگزار و برقرار کنیم. بنابراین است که فرهنگ این همه ارزش دارد. فرهنگ بنمایه همه آرزوهای انسان است.
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای / سزد گر فرستی کنون باز جای
فردوسی در شاهنامه سترگ خود پندهایی آنچنان ارزشمند فرموده است که در همه ادبیات جهان یگانه هستند و مانندی برای آنان نیست. در بایستگی و لزوم آموختن فرهنگ و رفتارهای شایسته به ما پند میدهد:
جز از نیک نامی و فرهنگ و داد / زِ کردار گیتی مگیرید یاد
اینک درمان: در زبان پارسی از دو بخش در (دار) و مان ساخته شده است که بنا به گفته استاد میرجلال الدین کزازی، پژوهشگر برجسته شاهنامه و زبان و فرهنگ پارسی، دردو
این واژه در شاهنامه بیش از 50 بار گفته و نوشته شده است. فردوسی در «گفتار اندر آفرینش مردم» آورده است:
نگه کن بدین گنبد تیزگرد / که درمان ازویست و زویست درد
درمان و درد، دو واژهای هستند که همیشه کنار هم میآیند، چون درمان آنگاه میآید که دردی باشد. درمان برای کاهش و از میان برداشتن درد است. اگر دردی نباشد، درمان هم نیاز نیست.
در شاهنامه فردوسی در «شاهنشاهی جمشید جم» که یکی از برجسته ترین شاهان ایران میباشد، آمده است:
دگر بویهای خوش آورد باز / که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب / چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند / در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار / جهان را نیامد چنو خواستار
چنین سال پنجه برنجید نیز / ندید از هنر بر خرد بسته چیز
آنچه که از شاهنامه بر میآید، اینست که جمشید شاه خردمند ایران باستان، پیشرفت و توسعه کشور را درست مانند دولتهای امروزی در برنامههای پنجساله(پنجاه) توسعه انجام داده و در برنامه پنج (پنجاه) ساله پنجم، واپسین و آخرین برنامه توسعه وی بوده و کشور به به بهترین روی آباد و ساخته شده بوده است، بهداشت، پزشکی و درمانگری را بنیاد نهاده است. در این بیت ها، نخست به بوی خوش که پس از تنشویی و گرمابه و شستشوی تن و بدن است، می پردازد. جمشید با این دانش که بهداشت، پیشزمینه درمان و درمانگری است، اینگونه دستور میدهد و برنامهریزی میکند که بهداشت و پزشکی باید با هم و پشت سر هم باشد. همین گونه هم انجام میدهد و مردمان را به آسودگی میرساند. چون پس از آن است که تخت شاهی را فرمان به ساخت داده و جشن بزرگ نوروز را برپا میدارند و بنابر شاهنامه بنیانگذار پزشکی در ایران باستان جمشید جم میباشد.
پزشکی و درمانگری بیگمان پیشینهای برابر با انسان خردمند دارد. مردمان از آن زمان که پیرو تغییرات در ساختار بدنی خود به هوشمندی و خردورزی رسیدند، برای کاهش دردهای خود به کوشش افتادند و بهره و نتیجه آن ، هنر شگفتانگیز درمانگری کنونی است که پزشکان در اندازه معجزه کار درمانگری را انجام میدهند. هنری ستایشبرانگیز که تا کنون مانند نداشته است. میستاییم و سپاسمندیم.
واژه پزشک و پزشکی در شاهنامه بیش از سی بار گفته شده است. شگفتانگیزترین پزشکی و درمانگری زاده شدن رستم هست که در شاهنامه با ریزهکاریهای دقیق و موشکافانه گزارش شده است.
باردار شدن رودابه به رستم
پس از دل دادگی شگفت انگیز و سپس پیمان زناشویی زال و رودابه زمان درازی نگذشت که رودابه که در شاهنامه فردوسی از او به آزادهسرو نام میبرد و در شاهنامه خالقی مطلق همه روداوه نامیده شده است، باردار شد.
بسی برنیامد برین روزگار / که آزاده سرو اندر آمد به بار
در شاهنامه از بارداری با درد و غم و رنج یاد شده است!
بهار دل افروز پژمرده شد / دلش را غم و رنج بسپرده شد
چون شکم رودابه فربه و تنش سنگین شده و رخ زیبای گل اناری او به زردی و رنگ زعفران میگراید:
شکم گشت فربه و تن شد گران / شد آن ارغوانی رخش زعفران
مادر رودابه سیندخت بانوی خردمندی است که نگران فرزند خود است. روزی به دیدن او رفته و از او می پرسد:
بدو گفت مادر که ای جان مام / چه بودت که گشتی چنین زرد فام؟
رودابه پاسخ میدهد: من اگر روز و شب فریاد بزنم از دردی که دارم کم هست، انگاری شکمم پر از سنگ است و آهنی است که همه تن و بدنم را فراگرفتهاست وجان من را ماندگاری نیست.
تو گویی به سنگستم آگنده پوست / و گر آهنست آنکه نیز اندروست
هنگام زایمان رسید و رودابه ناتوان در زادن کودک به شوند درشت اندامی رستم، نه خواب داشت نه خوراک.
زایمان به درزا کشید ولی انجام نشد تا اینکه رودابه از هوش رفت. پرستندگان زال را آگاه کردند، زال گریان و دردمند خود را به بالین رودابه رساند. به سیندخت هم پس از آگاه شدن، خروشان و نالان در حالی که موی خود کنده و رخ خود از درد فرزند خراشیده بود بر بالین رودابه رسید. مادر دست به دامان زال شد.
چنین تا گه زادن آمد فراز / به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش / از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی / بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
به بالین رودابه شد زال زر / پر از آب رخسار و خسته جگر
در این زمان به زال هراسان و سراسیمه به یاد پر سیمرغ افتاد که هنگام جدا شدن به زال داده بود و فرمونده بود که هر گاه نیاز به یاری من داشتی پر در آتشانداز، بیدرنگ پر را در آتش انداخت.
چاره جویی سیندخت مادر رودابه از زال و یاد امدن زال پر سیمرغ را
همان پر سیمرغش آمد به یاد / بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت / وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا / پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود / چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز / ستودش فراوان و بردش نماز
آمدن سیمرغ بر بالین رودابه و دادن دستورهای پزشکی به زال برای زادن کودک از پهلوی رودابه
سیمرغ، مرغی که پرورانده زال و آموزگار او هست، همواره پاینده و مراقب اوست و به او هنگام جدایی قول و زبان داده است که در روز تنگی و سختی و دشواری، پری از پرهای او را به آتش بیندازد تا او به فریاد برسد، بیدرنگ و پس از دریافت پیام نیازمندی زال، از بزرگی بالهای او آسمان تیره و تار شده و مانند بارانی که با خود رحمت و آرامش و آسایش میآورد، فرا میرسد. زال به پیشواز او رفته و در برابر او کرنش نموده و سر فرو آورده و سپاس بسیار او به جای میآورد.
چنین گفت با زال کین غم چراست / به چشم هژبر اندرون نم چراست
سیمرغ از زال میپرسد: چرا غمگینی؟ ای پهلوان، برای چه گریانی؟
کزین سرو سیمین بر ماهروی / یکی نره شیر آید و نامجوی
هیچ اندوه به دل راه مده چون از زودابه پسری زاده خواهد شد که پهلوانِ پهلوانان خواهد بود. از ترس غرش او پلنگ جنگی فراری شده و از بیمش پوست بر تنش چاک چاک خواهد شد.از خردمندی ]نیز[ جای سام جهانپهلوان را خواهد گرفت.
که خاک پی او ببوسد هژبر / نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ / شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
به جای خرد سام سنگی بود / به خشم اندرون شیر جنگی بود
به شما بگویم که این کودک از راهی که دیگر کودکان زاده میشوند پا به گیتی نخواهد نهاد و به فرمان خداوند بیک بخش باید شیوه دیگر رد زاده شدن او به کار ببری.
نیاید به گیتی ز راه زهش / به فرمان دادار نیکی دهش
برای زادن کودک نخست باید یک کارد برنده آماده کرده و به دست یک کسی که دانا و توانا در کار درمانگری و درمان داده و سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی تا درد را حس نکند. سپس پهلوی او را شکافته و به تندی بچه را بیرون بیاورید.
نخستین به می ماه را مست کن / ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بیاور یکی خنجر آبگون / یکی مرد بینادل پرفسون
بکافد تهیگاه سرو سهی / نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد / همه پهلوی ماه در خون کشد
پس از آنکه کودک را از پهلوی رودابه که در این بخش از داستان، فردوسی از او با واژه «ماه» یاد میکند، بیرون آوردی پهلوی او را که چاک زدهای با دقت بدوز و ترس را از خودت دور کن و با گیاهی که به تو میگویم چیست و کجا پیدا خواهی کرد، با شیر و مشک آمیخته کن و بکوب سپس کوبیده آن را در سایه و به دور از نور خورشید خشک کن. خوب و درست بساب و بر جای زخم رودابه بمال و در همان روز جای زخم بهبود خواهد یافت و تو بهبودی زخم و بر هم آمدن زخم و به هم پیوستن پوست چاک خورده را خواهیدید.
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک / ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک / بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش / ببینی همان روز پیوستگیش
من هم یکی از پرهایم را به تو میدهم که بر روی زخم بمالی تا زودتر خوب شده و دل همه را شادمان نماید.
بدو مال ازان پس یکی پر من / خجسته بود سایهٔ فر من
به هیچ روی غمگین نباش و اندوه را از خود دور کن، چون همه آرزوهایت برآورده شده و خواهد شد. مرغ خردمند و فرمانروا، این را بگفت و یک پر دیگری به زال داد، پر کشید و رفت.
فگند و به پرواز بر شد بلند / بشد زال و آن پر او برگرفت
بدان کار نظاره شد یک جهان / همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون / که کودک ز پهلو کی آید برون
نخستین کسی که از این شگفتی لب گشود، سیندخت بود که گریان و نالان گفت: چگونه ممکن است که کودک از پهلوی مادر زاده شود. این کار تا کنون نشده و ناشدنی است. همه کسانی هم که در این داستان همگروه زال بودند، اینچنین سخنانی بر زبان راندند .تنها کسی که باور داشت، زال بود که دستبهکار شد. فرستاد دنبال مؤبد تا برای شکافتن پهلوی رودابه بیاید و ماه را با می بیهوش و مست کند تا درد را نفهمد.
زادن رستم از پهلوی رودابه
بیامد یکی موبدی چرب دست / مر آن ماه رخ را به می کرد مست
مؤبدان در فرهنگ ایران و در شاهنامه جایگاه بسیار برجستهای دارند. شاید بتوان گفت که پس از نام خدا و ایزد و یزدان، بیشترین واژهای که در شاهنامه به کار برده شده است، این واژه است. مؤبد، اختصاصاً به رهبران دینی زرتشتی گفته میشود اما کاربرد آن در شاهنامه بسیار فراتر از آن است. در این داستان در جایگاه پزشک آمده است نه رهبر دینی؛ و گاهی در جایگاه مشاور، آموزگار، بازرس، وزیر و دستور شاه هم به کار رفته است. این جا مؤبد، همان پزشک است. به دستور زال، پزشکی که چیرهدست بود، فراخوانده و آماده شد. [مؤبد] همانگونه که سیمرغ، مرغ فرمانروا، گفته بود، پهلوی ماه (رودابه) را شکافت. در اینجا پزشک یک کار حرفهای انجام میدهد که در شاهنامه آمده است:
بکافید بیرنج پهلوی ماه / بتابید مر بچه را سر ز راه
تابیدن سر بچه از آن روی بوده است که بچه در روا زایمان طبیعی، رو به پایین تن و بدن مادر هست ولی هنگامی که باید از شیوه رستمزاد (سزارین) زاده شود باید روی بچه به بالا تابیده شود تا خفه نشود. این پزشک چیره دست، «چنان بیگزندش برون آورید / که کس در جهان این شگفتی ندید.»
پزشک بنا به فرمان سیمرغ، برای نخستین بار، بچه را از پهلوی مادری زایاند. باستانشناسان میگویند در شهر سوخته که به شهر رستم نامور و شناخته میشود مدارکی از جراحی مغز و جمجمه جراحیشده و چشم مصنوعی در دسترس همگان برای نمایش توانایی ایرانیان خردمند و باهوش در پنجهزار سال پیش، چشمبراه مردم جویای دانش هست.
رستم، بچهای که مانند شیر بود، زاده شد:
یکی بچه بد چون گوی شیرفش / به بالا بلند و به دیدار کش
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن / که نشنید کس بچهٔ پیل تن
رستم را از آن روی پیلتن میگوییم که از هنگام زندگی در تن مادر، درشتاندام و بزرگتن بوده است.
پزشک چیرهدست بیدرنگ پهلوی مادر را دوخت. در شاهنامه از واژه ”دردگاه“ نام میبرد و میفرماید جایی که درد میکند.
همان دردگاهش فرو دوختند / به دارو همه درد بسپوختند
پزشک جراح پس از اینکه کودک را بیرون آورد، دردگاه و جای زخم را دوخت و با داروهایی که سیمرغ گفته بود درد را از میان بردند. آنچه که از شاهنامه بر میآید اینست که یک شبانه روز مادر بیهوش و خواب بود و پس از ان از خواب بیدار شد.
شبانروز مادر ز می خفته بود / ز می خفته و هش ازو رفته بود
پس از یکشبانه روز بیهوشی که از آن به خواب نام برده شده است، رودابه از خواب بیدار شد. هنگامی که از خواب بیدار شد سراغ کودک را از مادرش سیندخت بانو گرفت.
چو از خواب بیدار شد سرو بن / به سیندخت بگشاد لب بر سخن
مانند امروز ایرانیان که برای مادر بویژه مادری که پسر زاییده باشد، پیشکشیهای گرانبها به او دادند، «برو زر و گوهر برافشاندند / ابر کردگار آفرین خواندند.» او را ستایش کردند و آفرین و شادباش و خجسته باد گفتند و به شادی پرداختند. رودابه از مادرش خواست تا بچه را نزد او برند. مادر همین کار را کرد و دستور داد که بچه را نزد رودابه بیاورند. رودابه که چشمش به کودک افتاد:
بخندید ازان بچه سرو سهی / بدید اندرو فر شاهنشهی
برستم بگفتا غم آمد بسر / نهادند رستمش نام پسر
یکی جشن کردند در گلستان / ز زاولستان تا به کابلستان
همه دشت پر باده و نای بود / به هر کنج صد مجلس آرای بود
به زاولستان از کران تا کران / نشسته به هر جای رامشگران
داستان زاده شدن رستم به شیوهای که امروزه رستمزایی یا سزارین شناخته میشود، بسیار زمانهای دورتر از زمانی که در اروپا روی دهد در ایران روی داده است و پزشکان خردمند و هوشیار ایرانی بسیار پیشتر از دیگر مردمان جهان این شیوه را به کار برده اند. بنا به فرمایش استاد دکتر میرجلال الدین کزازی، سزاوار است که دست کم این شیوه زایمان در کشور ما به پاسداشت پزشکان خردمندی که در این سرزمین جانفشانی ها کرده اند، نام این شیوه رستمزایی نهاده شود.
سالیان گذشت و رستم جانفشانی های بی شمار برای ایران و ایرانیان کرد. رستم پیلتن در هنگامی که پیرو نیرنگ شغاد و افتادن در چاه فریب او بسیار زخم خورده و دردمند است، در گفتگویی که سپهدار کابل دارد اینچنین میگوید:
همآنگه سپهدار کابل ز راه / به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید / همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه / چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم / ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست / نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی / که ای مرد بدگوهر چارهجوی
سر آمد مرا روزگار پزشک / تو بر من مپالای خونین سرشک
اینجاست که پزشک از زادن تا مردن نیاز مردمان بوده و هست و بر مردمان است که پزشک را گرامی بدارند و بر پزشکان هم هست که مردمان را گرامی بدارند.
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک / سخن گوی تا دیگر آرَم پزشک
پزشکِ تو پندست و دارو خرد / مگر آزِ تاج از دلت بِستُردَ
شاد زیوید، دیر زیوید تا زیوید، به کامه زیوید.